زهرا و مهمان جدیدش
دایی مامانی از یزد اومده بود زاهدان برا کاراش مامانجونی مارو هم دعوت کرده بود دایی اینقدر دوست داشت تورو ببینه تو هم همش با دایی می خندیدی چندبارم بغل دایی رفتی که ازت عکس گرفتم اینجا هم تو بغلشونین ...
نویسنده :
باباصالح
16:45
دو تا عکس همینجوری
روزجمعه ورفتن زهرا به بازار
صبح که بیدار شدی با مامان رفتیم چهارراه رسولی کالسکتمو بردیم انقدر تو راه خوشحال بودی همه جارونگاه میکردی ظهرکه شد رفتیم خونه مامان منیره خسته شده بودی مامانی بهت شیر داد تا دوباره سرحال شدی اینم عکس بعدازشیرخوردنته.... ...
نویسنده :
باباصالح
13:11
زهرای خوشحال
اینجا خونه خودمونه ساعت22.30 شبه امروز بهت خیلی خوش گذشت با مامانجونی مامان رفته بودی بیرون الانم که لباس نداری ازبس شیطونی کردی هم لباساتو کثیف کرده بودی هم جیش مامانی شسته بودت و تمیز شده بودی هی اقواقو...میکردی ...
نویسنده :
باباصالح
10:24
زهرا و بغل دخترعمو هاش وپسرعموش
اینجا خونه مامان جونه باباییه عمو محمد دلش برات تنگ شده بود اومده بود دیدنت اسرا و ثنا که دوقولو هستن با محمدسجاد هی میخواستن بغلت کنن که رفتی بغلشون وعکس گرفتی اینجا بغل اسرا هستی اینجاهم بغل ثنا اینجا هم تو بغل محمد سجاد ...
نویسنده :
باباصالح
10:04